قصه این بود شبی از میان این همه شب در اسمان تاریک و پهناور سیاهی گوش تا گوش ستاره بود و ستاره,
ستاره هایی که میدرخشیدند گویی معشوقه شان را پس از سال ها در کوچه باغ اناری دیده اند و
از فرط خوشحالی در پوست خود نمیگنجند لحظه به لحظه انتظار فروپاشی این عاشق را میکشیدم
غافل از اینکه عشق جاذبه است نه دافعه
در هیاهوی زندگی دریافتم چه دویدن هاییکه فقط پاهایم را از من گرفت درحالیکه گویی ایستاده بودم ،
چه غصه هاییکه فقط باعث سپیدی مویم شد در حالیکه قصه ای کودکانه بیش نبود ،دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود
و اگر نه نمیشود "به همین سادگی "کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم فقط او را میخواندم .
دخـتره داشـت تـو کـافه کـاپـوچینـو میخـورد ، یـه پسـره اومـد یـه کـاغذ تـا شـده انـداخت رو میـزش و رفـت !!
دخـتره خیـلی بـا خودش کلـنجار رفـت کـه کـاغذ ُ بـرداره یـا نـه ، آخـر برداشـت و گـذاشـت لـای دفـترش .
شب تـو اتـاقـش از خـودش پـرسید : آیـا ایـن پسـر میـتونه آغـاز راه خـوشبـختی مـن بـاشه ؟
بـالـا خـره دل بـه دریـا زد و کـاغذ ُ بـاز کـرد و بـا کمـال تعجـب دیـد کـه روی کـاغذ بـا خـط زیبـا نوشتـه شـده :
.
.
کـاپـوچیـنو رو بـا نـی نـمی خـورن بـزغـاله :|
هــواکـشِ تـوالـت چـیـسـت :
.
.
.
.اصلـی تـریـن وظـیـفـهی هـواکـش تـوالـت تـولـیـد صـداسـت بـرای آرامـش خـاطـر
شـخـص مشـغـول در محـل و همـچــنـیـن سـایـر وابسـتـگـان در خـارج
بـه جـان خـودم .................... بـو بـهـانـهسـت .. کـه ره گـم نشـود
اگــــه عشقــــت..یهــــــویــــی ... بی دلیــــل ...بگه نگـــــو ...بگه نمیخــــــــــوام ... بگـــه باهـــات قهـــــــرم ...بگـــــه دوســتـــت نـــــدارم ... بگــه بســــه دیگــــه ...بگــه بــــــــــــــــــــــرو ...همــــه اینا حرفـــه زبونشــــــــه،..! حـــــــــــرف دلــــــش نیس ... !اون دلـــــــش فقـــط یه بغــــل میخــــواد ...!یــــه بغــــــــــــل محکـــــــم عاشقانــــــــه ...!
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان love و آدرس maybelover.loxblog.com
لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.