روزی کشاورزی متوجه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.
ساعتی معمولی اما با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.
بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست
و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.
کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامه جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.
بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.
کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.
پس پرسید، "چطور موفق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم
و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."
ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند.
هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری
به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.
نظرات شما عزیزان:
اگــــه عشقــــت..یهــــــویــــی ... بی دلیــــل ...بگه نگـــــو ...بگه نمیخــــــــــوام ... بگـــه باهـــات قهـــــــرم ...بگـــــه دوســتـــت نـــــدارم ... بگــه بســــه دیگــــه ...بگــه بــــــــــــــــــــــرو ...همــــه اینا حرفـــه زبونشــــــــه،..! حـــــــــــرف دلــــــش نیس ... !اون دلـــــــش فقـــط یه بغــــل میخــــواد ...!یــــه بغــــــــــــل محکـــــــم عاشقانــــــــه ...!
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان love و آدرس maybelover.loxblog.com
لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.